علیرضا رحمانی /// خوش به آن روزها ؛ همان روزهای بچگی . . .
خوش به آن روزها که بزرگترین ترسم خاکی شدن کفشهایم بود و تنبیه های مادرم . خوش به آن روزی که بزرگترین آرزویم داشتن برچسب صدآفرین بر روی برگ کاغذ مشق هایم بود . آن روزهایی که با گل زدن سوباسا از زمین کنده میشدم و با دراز شدن دماغ پینوکیو سرشار از غم .
چه روزهایی بود؟ روزهایی که بزرگترین پنهان کاریم گذاشتن بسته ترقه ای زیر تختم ، آن هم در انتهایی ترین نقطه ممکن بود و بعد از آن پر از استرس بودم که مبادا دستم برای والدینم رو شود . با دیدن هواپیمایی در آسمان فریاد میزدم و همیشه برای زدن زنگ آیفون خانه مان باید کلی قد بلندی میکردم . از روزهایی میگویم که در مهمانی ها مشتم را پر از آجیل و شکلات میکردم و با برداشتن چندین میوه اخم پدر و مادرم را میخریدم . هر چند که آن زمان دلیل عصبانی شدن آنها را نمیدانستم ولی باز هم احساس شرمی بعد از مهمانی من را فرا میگرفت . ایامی که بدون دقت از این طرف خانه به آن طرف میدویدم و خیلی وقتها هم استکان چای پدرم را چپه میکردم . زمانی که برای خط خورن ضربدر جلوی اسمم دقایقی مجبور به دست به سینه شدن میشدم و بعد از خط خوردن ضربدر روز از نو روزی از نو . دورانی که همیشه زمان خواندن نوشته های تیتراژ فیلمها عقب میماندم و به وسط های اسامی که میرسیدم صفحه عوض میشد .
زمان زیادی میگذرد و هر روز بیشتر دلم برای خاطرات کودکیم تنگ میشود . هر روز بیشتر حسرت استفاده نکردن از تک لحظه های آن دوران را میخورم . هر روز هم بیشتر با کودکیم فاصله میگیرم . حالا دلیل آن اخمها و تشرهای پدر و مادرم را میفهمم . حالا دیگر خودم هم سر بچه ها داد میزنم و آنها را به گناهانی محکوم میکنم که خودم بدجور در آنها سابقه دارم . دیگر راحت طرفم را نمیبخشم . چکهای برگشتی و قسط و وامها آنقدر فکرم را مشغول کرده که حوصله ای برای مار و پله بازی کردن با کودکان اطرافم را ندارم . روزها را شب میکنم وشب ها را روز .هر روز صبح به دنبال سرابی به نام پول و خوشبختی از خواب پا میشوم و شب هم با دست آوردی نه چندان قابل توجه به خانه برمیگردم . بعد از آن هم زمان زیادی نمیبرد که با یک چای و گوش دادن به یکی دو بخش خبری و خوردن شامی ساده ، چشمانم را بسته میبینم . خستگی و بی رمقی من حتی به پسرم هم جرات پرسیدن سوالاتی کوتاه را نمیدهد و اخم و سکوتم را بجای پفک و شکلات به خورد او میدهم . خنده دار است ولی نمیدانم دلم به حال خودم بسوزد یا پسرم .
غرق در زندگی روزمره شدم بدون آنکه لحظه ای به کودک درونم فرصت خودنمایی دهم . آنقدر بی احساسی ، دروغ و بی رحم بودن را صبح ها در خیابانها ، مغازه ها و کوچه پس کوچه ها بازی میکنم که در نقش خود فرو میروم و شب ها هم همین رُل را برای خانواده ام بازی میکنم .
به راستی خوش به آن روزها . آن زمانی که آنقدر ساده بودم که از ترس اژدهای قصه هایم به حرف بزرگترانم گوش میدادم . آن زمان که با چند جمله عذرخواهی دوستم او را میبخشیدم . آن زمان که برای داشتن گله ای پر از گوسفند گرگ بودن را تمرین نمیکردم .
کودکی گذشت و من تنها به پر کردن چمدانم از خاطراتش بسنده کردم . آن پندهایی را هم که از پدربزرگم آموخته بودم به بهانه کهنه شدن دور انداختم . ژست دانا بودن باعث شد تا قصه های کودکی را فراموش کنم . همان قصه هایی که قهرمانش از دروغ و فریب کاری بیزار بود و در آخر هم آدم بد داستان یا پشیمان میشد یا کشته یا اسیر . نمایشنامه هایی که حال خودم بازی کردن در نقشهای آنها را حفظ شدم ولی گویا یادم رفته است که همیشه آخر داستان دیو میمرد و رستم زنده میماند و از یاد بردم که آن عروسک چوبی تا دل نهنگ رفت اما بخاطر قلب پاکش زنده بیرون آمد . زمان گذشت و بزرگتر شدم اما نفهمیدم هر روز دلم کوچکتر شد و فقط گنجایش ظرف عذاب وجدانم بیشتر شد .
این روزها در اتوبوس که مینشینم شروع به مرور این خاطرات و افکار میکنم و بعد از ترمز راننده و رسیدن به ایستگاه به خیالاتم پایان میدهم؛ پایان میدهم با کشیدن آهی و گفتن جمله ای......" خوش به آن روزها "
عالی بود...حرف دل من بود بیشتر جاهاش
حتما ادامه بده
عالب بود...
بیشترش حرف دل خودم بود
حتما ادامه بده وبلاگتو
آهای رضا بنفشه
هی بنویس بیشتر شه!
من کلا از وبلاگ نویسی استقبال می کنم؛ خوش اومدی
موفقیت کلید شادی نیست، بلکه شادی کلید موفقیت است؛ اگر آنچه انجام می دهی دوست بداری، موفق خواهی بود★★★