خاک ِ من

 

علیرضا رحمانی /// این یک مقاله سیاسی نیست و به هیچ وجه هم قصد کند و کاو در معادلات پیچیده ی جهانی را ندارم . دوست دارم از یک بُعد همگانی بگویم . یک حس که در همه هست و سر موقع خودش را نشان میدهد . میخواهم از عشقی بگویم که معشوقه اش آب و خاک است ...

ایران ؛ همان ایران کوروش و نادرشاه . همان سرزمین زرتشت و همان وطن دکتر سمیعی . کشوری که افت و خیز زیاد داشت اما هرگز از پا نیافتاد و همیشه به راه خود ادامه داده است ؛ گاه خزیده و گاه دویده . این خاک کهن ، آسان اقتدارش را حفظ نکرده است و برای تک تک قطره های دریا و خلیجش و ذره ذره ی خاکش خون دل خورده است . به وقتش صبر به خرج داده است و در مواقعا لزوم شمششیر را از رو بسته است .

دنیا به یاد دارد آن زمان که لازم شد ، تا سیزده ساله هایش تفنگ به دست گرفتند و یک دنیا را به زانو درآوردند . آگاهانه زیر تانک رفتند و عاشقانه درد شکنجه را تحمل کردند . هزاران گل خود را داوطلبانه پر پر کردند تا گلستان پا بر جا بماند و ملخ ها به بیابان تبدلش نکنند . از شمال تا جنوب ، از شرق تا غرب ، همه و همه بسیج شدند تا یک خرمشهر 22 میلیونی بسازند . زنان لباس برای مردان میدوختند تا مردان در جبهه ها سرما نبینند و مردان میجنگیدند تا مُزدوران لباس زنان را از تنشان برنکنند . برای اینکه ایران ، ایران بماند از همه وجودشان مایه گذاشتند و فرقی هم نداشت که مسیحی اند یا زرتشت یا مسلمان ؛ همه آریایی و ایرانی بودند . برایشان اهواز و تهران یکی بود و ترک و لر و فارس همه برای یک مقصود سینه جلوی ظالمان سپر کردند . عاشورایی جنگیدند و جاودانه پیروز شدند و به دشمنانشان فهماندند که زیر بار حرف زور نمیروند . 8 سال تمام سختی دیدند و سختی کشیدند تا حالا شب با خیالت راحت بخوابند و دیگر ترسی از بمب و موشک نباشد .

این روزها بیشتر قدر تو را میفهمم . اخبار را که میبینیم ، سوریه و جنگهایش ، عراق و بمبهایش ، مصر و آینده نامعلومش و ...  را که میبینم تازه نفسی به آسودگی میکشم و قدر آن بزرگ مردان را میفهمم . همانان که رفتند تا ما بیاییم و بمانیم . شرمنده ام و شرمنده ایم که نتوانستیم آن طور که لایق آنها بود برای خاکمان تلاش کنیم . شاید نشد پرچم ایران را بر همه قله ها استوار سازیم اما همین هم کم نیست . الان هم هنوز دنیا هر چند وقت یکبار لنز دوربینهایش را بر روی ما زوم میکند و حضور ما دوباره متعجبش میکند . حرف زیاد میزنند ، تحریم زیاد میکنند ، فشار زیاد می آورند اما باز به بن بست میخورند . انصافا درک نمیکنم داروهای بیماریهای لاعلاج چه ربطی به دعوای هسته ای غربیها با ما دارد و فقط میدانم باید راه را پیمود . گاه خزیده و گاه دویده ...

این روزها مردم این خاک و بوم شاد شادند . مثلث روحانی ، کیروش و البته ولاسکو این روزها غوقا برپا کرده است و هر روز باران خوشحالی جدیدی بر ایران نازل میکنند . شگفتی می آفرینند و کلید رو میکنند . مشت گره میکنند و همه دنیا رو دوباره آگاه میکنند . آگاه از اینکه ایرانی بخواهد میتواند . آگاه از آنکه ما ، ملتی هستیم که شاید بهترین نباشیم اما استوار ترین خواهیم بود و نخواهیم گذاشت خزانها ، بهار را از یاد ما ببرند و از رسیدن به آن ناامید کنند . ما کفشهایم پاره شده است ، گلی شده است از بس که راهمان سخت بود اما پاهایمان همچنان پر توان است و از پوست خود برای هم کفش خواهیم دوخت .

مشتهای گره کرده من بعد از آبشارهای موسوی ، بالا و پریدنهای من بعد از گل قوچان نژاد و دست و پایکوبی من تا نیمه شب بعد از سربلند شدن روحانی ، همه و همه از یک چیز نشات میگیرند . یک حس که در همه ما هست و یک بُعد از روح ما . چیزی به نام ارق ملی... عشق به این آب و خاک ... عشق به ایران 
نظرات 1 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 22:42

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد