خوابم نمیبره


علیرضا رحمانی /// روزی 10 بار ، نه 100 بار ، اصلا شاید روزی هزار بار این آهنگ را گوش میدهم و تنها واکنشم ریختن اشک در پی اشک است . در مغزم تکرارش میکنم و باز آه میکشم . چقدر حس و حال این مرد هم شبیه من است ...


  

"من خوابم نمیبره ، خاموشی ولی میخوام بازم بگیرمت "


آری ... گویا دیگر برای برگشتن تو فقط معجزه میتواند راه گشا باشد . دیگر نمیتوان این روزها را تحمل کرد . 45 روزی که برای من 45 سال گذشت و به اندازه یک عمر من را پیر کرد . هر ثانیه منتظر اتفاقی بودم . منتظر باز شدن در ، منتظر صدای دوباه کفشهایت ، منتظر همان بهانه های شیرینت ، منتظر یک زندگی مجدد ... اما چه سود که همه این انتظارها ، یک مشت تلاش بیهوده بود و باید قبول کنم تو من را پس زدی . نمیدانم که من خیلی بد بودم یا دیگران خیلی خوب ، نمیدانم کدام عیبم آنقدر بزرگ بود که باعث شد بعد از این همه وقت قیدم را بزنی . فقط میدانم چیزی در وجودم بود که همه عیبهایم را میپوشاند و آن ، آسمان بی کران عشقم نسبت به تو بود . شاید باید بعد از رفتن تو بجای انتظار برگشتنت ، انتظار دیدار فرشته مرگ را میکشیدم .


" دلم میخواد بگم دوسم داری بازم بگی بله ، بازم ببینمت "


  وای که در همین لحظه های پر از غم تکرار این جمله چقدر شیرین است . تصور دوباره دیدنت ، دوباره بله گفتن به سوال همیشگی ام ، تصور لبخندهایت به من ، چقدر شیرین است . آری... میخواهم آنقدر شماره تو را دوباره و دوباره بگیرم تا بالاخره یا سرنوشت رویش کم شود یا معجزه ای به دادم برسد . گهگاه از خستگی غصه خوردن و اشک ریختن خوابم میبرد و وقتی دوباره چشمهایم را باز میکنم تنها منتظر دیدن تو بر بالینم هستم . خوب همه جای خانه را به دنبال تو میگردم . دوباره گوشی تلفن را بر میدارم و همان شماره قبلی را میگیرم . بعد از سعی های ناموفقم ، روزهای قبل را به یاد می آورم و مرور میکنم . لبخندی تلخ میزنم ولی ناامید نمیشوم . دوباره سعی میکنم تا صدایت را بشنوم و حاضرم برای این مهم ، زمین و آسمان را بهم برسانم .


اما امروز هم مثل دیروز و دیروزها تلاشهایم بیهوده است ...


زیاد طول نمیکشد که از تاریکی اتاقم متوجه میشوم روز در حال تمام شدن است . دوباره غروب خورشید و همان دلتنگی های همیشگی . همان بغض عظیم که وقتی میترکد صدایش تیرهای چراغ برق کوچه را به لرزه می اندازد . همان زجه زدن ها و فریاد های " خدایا " . کاش...کاش میدانستم کجایی تا به دنبالت بیایم و با هر کاری که شده دلت را دوباره خانه خود کنم . کاش میدانستم کجایی تا به دیدنت بیایم و قیافه این روزهایم را ببینی . ببینی که در نبودت این مرد جوان ، به سالخورده ای ناتوان شبیه است . کجایی تا ببینی دیوارهای این خانه خسته شده اند از بس که سرم را به آنها کوبیدم و با انگشتهایم بدنشان را خط خطی کردم . کجایی تا ببینی که  در خسته شد از بس به او تکیه دادم و گوشم را برای شنیدن صدای پاهای تو تیز کردم .


روشن کن این موبایل مسخره را و به من فرصتی بده . فقط یک فرصت تا به تو ثابت کنم که من بی تو هیچم و با تو همه چیز.


هر روز کارم همین شده است اما چه سود که تنها جوابم صدایی است که میگوید " دستگاه مشترک مورد نظر . . . . "

نظرات 2 + ارسال نظر
*Elahe* چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 22:33

akhey
like

دخترآبی چهارشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:55 http://fbbarca.mihanblog.com/

واقعا قشنگ بود و تاثیر گذار
ایشالله به خواسته دلت برسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد