محبوبم، فرهاد شو...


علیرضا رحمانی ( اختصاصی abieteh.com ) /// همه چیز از 2 فصل پیش شروع شد. در میان آشفته بازار خط حمله استقلال، یک سی و چند ساله شروع به آقایی کردن، کرد. فرهادِ قصه ی ما در 35 سالگی مانند یک جوان 20 ساله می دوید و مانند یک آقای گل، گل می زد و مانند یک مربی کار کشته، تیم را به جلو فرا میخواند. بعد از دو فصل نه چندان خوب با ناصر حجازی، فیروز کریمی و امیر قلعه نویی، صمد مرفاوی دوباره فرهاد مجیدی را احیا کرد. دوباره موتورِ غزال تیزپای آبی ها را راه انداخت و فرهاد فقط گل می زد گل و می زد. 


ادامه مطلب ...

چند ساعتی با مترو


علیرضا رحمانی /// سلام . من را امروز در یکی از خطوط مترو کار گذاشتند . من یک دوربین ساده ام که تنها قابلیت هایم ضبط ، ذخیره و باز پخش است . امروز هم روز شلوغی بود برایم . چند صد نفر را امروز دیدم و از آنها تصاویری ضبط کردم . میخواهم برای شما  ، هر چند کوتاه ، شرح حالی بدهم . از صبح شروع می کنم...


ادامه مطلب ...

خیلی عادی ، خیلی ساده


علیرضا رحمانی /// بچه تر که بودم  برایم لغتی خیلی عادی و پیش پا افتاده بود . عشق را در فیلمهای تلویزیونی میدیدم . از پدرم هم که معنایش را میپرسیدم الکی پیچم میداد . خلاصه دوست داشتن زیاد برایم معنا شده بود . ولی امروز همه آن تفسیرها برایم بی معنی شده است. 


ادامه مطلب ...

بالا نشین ها


علیرضا رحمانی /// شب ها در حالیکه خیلی ها خوابند یا در حال مسواک زدن و آماده شدن برای خواب و زمانی که عقربه های ساعت روی عدد 12 به هم میرسند تازه اینجا ساعت کاریش شروع میشود . تازه شاه ماهی ها بیرون می آیند و در بین ماشین های دیگر با سرعت زیادی حرکت میکنند . اتومبیل های چند صد میلیونی با رانندگانی اغلب جوان کوچه ها و خیابانهای این اطراف را قبضه میکنند و صدای قهقهه ها و آهنگهای شیش و هشت گوش هر انسانی را کر میکند .


ادامه مطلب ...

پدر


علیرضا رحمانی /// سلام پدر

چقدر دلم برایت تنگ شده...

برای آن همه شور اشتیاقت در خانه . برای آن لُپ کشیدن هایت که همیشه دردم میگرفت ولی حتی یکبار هم بروز ندادم . با خود میگفتم به دردی که تو بخاطر کول کردن من متحمل میشوی دَر.

ادامه مطلب ...

یک زندگی شیرین

علیرضا رحمانی /// الان ساعت 12 شب است و بعد از گفتن و خندیدن و شاد بودن پای میز کار نشستم  و بعد از خوردن کیک تولدم و باز کردن کادوهای تولد چهل و یکسالگیم ، بعد از چند ماه دوباره میخواهم بنویسم . امسال هم برای تولدم جشنی برپا کردی و مثل پارسال با بچه هایمان آن را به خوشی گذراندیم . مثل پارسال کم بودیم ولی از پارسال صمیمی تر شدیم . 

ادامه مطلب ...

خوش به آن روزها


علیرضا رحمانی ///  خوش به آن روزها ؛ همان روزهای بچگی . . .

خوش به آن روزها که بزرگترین ترسم خاکی شدن کفشهایم بود و تنبیه های مادرم . خوش به آن روزی که بزرگترین آرزویم داشتن برچسب صدآفرین بر روی برگ کاغذ مشق هایم بود . آن روزهایی که با گل زدن سوباسا از زمین کنده میشدم و با دراز شدن دماغ پینوکیو سرشار از غم .

ادامه مطلب ...