بغض ممتد

علیرضا رحمانی ///  تنها یک سوم عمرم را پشت سر گذاشته ام و تازه بچه دیروز مرد امروز شده است . خیلی زمان نمیگذرد که کلاسهای مقدماتی تجربه زندگی و رسم روزگار را تمام کرده ام . سالهای سال فرصت و شانس پیش روی من است اما چرا هیچ کدام را نیمبینم؟چرا همیشه آخر مسیر افکارم بن بست است و ناامیدی همدم عقلم شده است؟

 

یک جوان 19 ساله که تا الان محکوم به ندانستن و نفهمیدن بوده است و حالا ... حالا که شناسنامه ای عکس دار دارد و گواهینامه ای در جیب از دنیای اطرافش کمی شاکی شده است . هضم این همه حس های جدید گویا کمی برایش سخت است . خودم را میگویم . خودی که آنقدر با خودم غریبه شده است که باید او صدایش کنم . آری ... من امروز کجا و من دیروز کجا؟

نمیدانم این احساسهای عجیب و غریب از چیست ؟ بیکاری یا ترس از معدل زیر 12؟ بی پولی یا بی رمقی خواب تا ساعت 12؟ چه سخت است بغضی داشته باشی و ندانی چرا باید گریه کنی . چقدر سخت است این همه راه در پیش داشته باشی از سرانجام همه آنها ناامید باشی . چقدر سخت و ناجوانمردانه است که وقتی هنوز به دهه سوم زندگیت نرسیده ای ، از زندگی سیر شده باشی...

در خیابانها که قدم میزنم چشمانم بیشتر نمک بر روی زخمانم میپاشند . دیدن ماشینهایی که آنقدر هم گران نیستند و من نمیتوانم داشته باشم ؛ دیدن زوجهایی که گویا فقط شادی و خندیدند را یاد دارند ؛ دیدن کسانی که نگاهشان اصلا قشنگ نیست و صدهزار گناه در چشمهایشان خفته است و دل من را لرزه می اندازند و حتی دیدن آن مدل محجوب و متینشان ؛ همه و همه بیشتر این دل از هم گسسته را پاره میکنند . من نمیخواهم طوری باشم که مایه ننگ خود و خانواده ام باشم اما آیا خواهم توانست ؟ آیا این قرازه میتواند این همه چاله و دست انداز جامعه را به سلامت پشت سر بگذراند ؟ آیا میتوانم جلوی این بی حوصلگی را بگیرم و برای درمان دردهایم خودم را غرق مرفین نکنم؟

قبلا مصمم تر میگفتی نه پسر... قبلا کلی دلیل داشتی و کلی خودت را برای این افکار هرزه سرزنش میکردی؟ این توجیه های احمقانه چیست که در سر داری؟تو هزار راه نرفته در پیش رو داری؟

میبینید... پاک روانی شدم . ببخشید که به یکباره مخاطب حرفهایم تغییر کرد . داشتم از خودم میگفتم . آری...قبلا با خود میگفتم هزار راه نرفته داری و امروز به خودم میگویم هزار غم در دل داری... امروز آنقدر ملول و پژمرده هستم که به خودی خود یک غزل غمناک هستم و نیازی به شرح حال و توضیحات نیست . امروز دیگر حال و حوصله ای برای شنیدن پیامهای امیدوار کننده رادیویی ندارم و ترجیح میدهم این چندین سال دیگر را با بیخیالی سپری کنم . کاش همان بچه دیروز بودم و مرد نمیشدم تا مجبور نباشم یک نامرد شوم ... کاش مثل همان بچگی بودم و یک بستنی لیوانی را به عشق های امروزی ترجیح میدادم . کاش مثل بچگی فرق عشق را با دوست داشتن نمیدانستم و کنترل چشمانم و مغزم در اختیار خودم بود ، نه مردمان کوچه و بازار....

میدانم که از لحاظ وحدت معنایی دوزار هم این نوشته ارزشی ندارد و فقط به درد سر کسی را در آوردن میخورد و باید بخاطر این همه گزافه گویی از شما عذرخواهی کنم . شاید نمیتوانید من را درک کنید و من را یک روان پریش بدانید و سرنوشتی به مانند صادق هدایت را برایم حدس بزنید . شاید بگویید مسئوا این همه یاس کسی جز خودم نیست . شاید بگویید باید یکی از همان هزار راه را بروم و من را بی عرضه خطاب کنید . ولی ... ولی نمیدانید که ... نمیدانید من که بودم و چه شدم ...

اصل ولش کن ... کاش نمیگفتم این غم نامه را...

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:39

چی شدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد