روز برفی

علیرضا رحمانی /// از پشت پنجره ها چیزی پیدا نیست . شبنمها کل دیدم را مختل کرده اند . بگذار دستی به شیشه بکشم تا چیزی دیده شود . بـــَـه ... زمین سفید پوش شده است و هنوز آسمان در حال شلیک گلوله های برف است . هوا سرد است ؛ از همان سردهای دوست داشتنی که یک فنجان چای داغ میطلبد . یک فنچان چای در داخل دستانی پوشیده شده با دستکش و نشستن کنار آتش . حیف نیستی و نبودت حس میشود اما انتظار آمدنت شیرین تر است .

 

 چندماهی از آخرین باری که برف را تجربه کردم میگذرد . با تو در بین کوه های اطراف شهر میچرخیدیم و هرزگاهی به هم گوله برفی پرتاب میکردیم . هرزگاهی تکه برفی رااز پشت ، داخل لباس من مینداختی و با سرمایش وجودم  یخ میبست . هرزگاهی من دستم را پر برف میکردم و با زدن دستم به صورت تو ، تو را عصبانی میکردم و کلی ناراحت میشدی که مبادا شالت خیس شود . اما زود میبخشیدی مرا... تو همیشه مرا زود بخشیدی....

یادش بخیر.... یادم می آید که ساعت 11 شب به زور و با حس خوابالودگی شروع به نوشتن کردم و خاطرات برفیمان را مکتوب کردم . همه را هم نوشتم . از افتادن خودم از روی تیوپ بگیر تا گمشدن دستبندت در میان برفها . یادت می آید چقدر دوتایی گشتیم تا پیدایش کنیم . چقدر نگران بودی که مبادا پیدا نشود و تنها یادگاری مرا ، جلوی روی خودم گم کنی . خداروشکر که پیدا شد و دوباره خندیدی . خندیدی و دوباره من را زنده کردی .

چندماهی هست که به سفر دور و درازی رفته ای . رفتی آن طرف آبها تا درس بخوانی و برای خودت کسی شوی . هر چند شب  یکبار هم ، برایم ایمیلی میفرستی تا بودنت را یادآوری کنی . من هم اینجا هر روز و هر لحظه به یاد تو هستم و جواب میلهایت را با اشتیاق میدهم . لباسهایی  را که تو برایم خریدی را بیشتر میپوشم و با نگاه کردن به عکس صفحه گوشیم ، بیشتر ظرافتهای صورت تو را حفظ میکنم . در خیابان سرم را با سنگ فرشها گرم میکنم ، به امید آنکه تو هم جواب رقیبان خارجی ام را ندی و از آنها با اخم پذیرایی کنی . به امید آنکه تو هم مثل من پای عشقت بایستی و برای دیدن من لحظه شماری کنی . هر چند که به تو اطمینان دارم و تو را از چشمانم هم بیشتر قبول دارم اما این روزها دنیا پر از قصه های خیانت است . تلویزیون را که روشن میکنم ، چند شبکه ای را که دور میزنم و دقایقی از فیلمهای جدید را که میبینم ، به عشق لیلی و مجنون هم شک میکنم و گاه به خودمم هم مشکوک میشوم . آخر اصلا در خیال من نمیگنجد که تو بخواهی به من خیانت کنی یا من بخواهم در نبود تو دل به کسی دیگر ببندم . اصلا باورش برایم سخت است که چقدر راحت میشود دل را خانه تکانی کرد و مانند یک باجه تلفن همگانی به همه اجازه ورود داد و خیلی راحت تر هم همه را بیرون کرد .

شاید به قول مادربزرگم اینها فیلم است و حقه سینما . چیزی که واقعیت است این است که من و تو ، هر دو ، دوباره انتظار روزی برفی را میکشیم تا باهم از خانه بیرون بزنیم و لبهایبم را از خندیدن بیزار کنیم . واقعیت این است که من مال تو هستم و تو مال منی و بجز هم کس دیگری را نخواهیم شناخت . واقعیت این است که تو فقط کارت درس خواندن است و کار من هم فقط انتظار . نه تو دو شغله میشوی و نه من کم کاری خواهم کرد .

زودتر بیا . بیا که تا چندماه دیگر برفها تمام میشود و دیدن بارش برف تنهایی ، اصلا لذتی برایم ندارد . دوست دارم دوباره با تو به سراغ کوهای برفی بروم و با تو روی برفها دراز بکشم و به آسمان صاف و آفتابی خیره شوم . دوست دارم با تو در سرمای برفها یخ ببندم و دستم پناهی جز دست تو نداشته باشد . دوست دارم آغوش تو مرا از سرمای این جامعه خیانت کار حفظ کند . سرمایی که خیلیها را درگیر خود کرده و خیلیها در آن غرق شده اند .

تا پایانم منتظر شروع دوباره ام هستم . شروعی که با آمدن تو ممکن است... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد