خانه عناوین مطالب تماس با من

افکار کاغذی من

افکار کاغذی من

درباره من

من نه کپی میکنم نه دوست دارم از من کپی کنند . نبودن بهتر از بد بودن است ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • آبیته

ابر برجسب

تاریکی عشق خوابم نمیبره خاموشی عاشقانه عشق بی سراننجام عاشق تنها زندگی با امید زندگی با خدا جوان تنها جوان ناامید ناامیدی ایران جام جهانی عاشق عشق بی سرانجام عشق ایران

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خیلی وقته ....
  • خوابم نمیبره
  • یک دقیقه . . .
  • تا نفس هست ، امید هست ...
  • دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه
  • الماس های من
  • رسوای آزاده یا همرنگ بیچاره...
  • کمی فکر کن...شاید به یاد آوردی
  • روز برفی
  • خاک ِ من
  • بی تعصب یا بی تعارف؟!
  • فکر میکردی جدا شدن آسونه؟!
  • مُردیم و بُردیم و شُدیم مسافر برزیل…
  • بغض ممتد
  • بلیت ها را اوکی کنید، مقصد ریودوژانیروست…

بایگانی

  • بهمن 1393 1
  • بهمن 1392 1
  • مهر 1392 1
  • شهریور 1392 2
  • تیر 1392 7
  • خرداد 1392 7
  • اردیبهشت 1392 5
  • فروردین 1392 7

آمار : 12574 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • خیلی وقته .... جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1393 12:10
    علیرضا رحمانی /// مسخره ست . همان قدر که اعجاب آور است همانقدر مسخره ست . چطور ممکن است کودکی بیخیال بازی با تنها اسباب بازیش شود. تبریک می گویم . فکر و خیال تو با من کاری کرد که حالا نسبت به تنها اسباب بازیم بی میلم . زندگی و احساس من در عرض چند ثانیه فلج شد . این بی تحرکی را به تو مدیونم عشق روزهای قدیمی خیلی وقت...
  • خوابم نمیبره پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 11:09
    علیرضا رحمانی /// روزی 10 بار ، نه 100 بار ، اصلا شاید روزی هزار بار این آهنگ را گوش میدهم و تنها واکنشم ریختن اشک در پی اشک است . در مغزم تکرارش میکنم و باز آه میکشم . چقدر حس و حال این مرد هم شبیه من است ... "من خوابم نمیبره ، خاموشی ولی میخوام بازم بگیرمت " آری ... گویا دیگر برای برگشتن تو فقط معجزه...
  • یک دقیقه . . . پنج‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1392 15:25
    علیرضا رحمانی /// یک دقیقه ... آری فقط یک دقیقه ذهنتان را از شلوغی های همیشگی اش خالی کنید . به مغز خود اجازه دهید به سرعت به سمتی بدود که خیلی وقت است از آن فاصله گرفته اید . همان سرسبزی های همیشگی را میگویم که خیلی وقت است دیگر با دقت در موردش فکر نکرده اید . همان کوه ها و قله دماوندی را میگویم که هر روز تصویرش را...
  • تا نفس هست ، امید هست ... سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 15:09
    علیرضا رحمانی /// من یک جوان ایرانی هستم و مانند تمام هم سنهایم در دیگر نقاط دنیا افکار و آمال زیادی در سر دارم که به دنبال محقق کردن آنها هستم . اینکه کشور من کجای دنیاست و اینکه یک میانسال سوئدی در مورد ایران و ایرانی چگونه فکر میکند شاید برایم مهم باشد اما نمیتواند مرا به رسیدن به بن بست اجبار کند ... این روزها با...
  • دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 17:00
    علیرضا رحمانی /// رفتی ؟ ... آری رفتی و حال من تنها و تنها فقط میتوانم با شعله های آتش شومینه در و دل کنم . حال دیگر کسی را ندارم تا قرص اعصابم باشد و رنگین کمان دل سیاه و سفیدم . حال رفتی و من ماندم و دنیای بی تو ... چقدر با هم خوب بودیم . چقدر هم را دوست داشتیم و برای هم میمردیم اما خم به ابروی هم نمی آوردیم . برای...
  • الماس های من پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 14:20
    علیرضا رحمانی /// الان که میخواهم در مورد شما بنویسم کمی بغض کرده ام ؛ اما یک بغض شیرین . بغضی از روی خجالت و شرمندگی از اینکه نتوانستم مانند شما لایق نمره بیست باشم . نتواسنتم مهربانیهای بی حساب و کتاب و کمکهای بی دریق شما را پاسخ دهم و فقط میتوانم بگویم دوستتان دارم . همیشه و همه جا و هر لحظه امروز من پدر شدم و تازه...
  • رسوای آزاده یا همرنگ بیچاره... سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 16:58
    علیرضا رحمانی /// همه ساکت شوند ... خوب گوش دهید ... فقط 2 دقیقه دیگر مانده است ... تا لحظاتی دیگر راند بعدی این جنگ شروع خواهد شد ... همه آماده باش ... با ایستادن عقربه ساعت روی 7:30 سوت آغاز زده خواهد شد ... حاضرید؟ شروع شد . بجنگید ، بکشید ، بخورید تا جایی که ممکن است و لطفا کسی به مسخره بازیهای وجدانش گوش ندهد ....
  • کمی فکر کن...شاید به یاد آوردی جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 15:52
    علیرضا رحمانی /// هفت سال پیش...آثار شوکش هنوز در بدنم هست . چه نادر بود آن اتفاق . در آن لحظه که شنیدم به تیم رقیب رفتی ، صحنه ها از جلوی چشمانم به سرعت رد میشدند . آن گلت به الاتحاد و آن پیراهن که به داخل تماشاگران انداختی ... به نظر خودت بعد از رفتنت به تیم رقیب با آن پیرهن چه کردند ؟؟؟ خوب به یاد دارم ... بازی اول...
  • روز برفی چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 17:21
    علیرضا رحمانی /// از پشت پنجره ها چیزی پیدا نیست . شبنمها کل دیدم را مختل کرده اند . بگذار دستی به شیشه بکشم تا چیزی دیده شود . بـــَـه ... زمین سفید پوش شده است و هنوز آسمان در حال شلیک گلوله های برف است . هوا سرد است ؛ از همان سردهای دوست داشتنی که یک فنجان چای داغ میطلبد . یک فنچان چای در داخل دستانی پوشیده شده با...
  • خاک ِ من یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 15:53
    علیرضا رحمانی /// این یک مقاله سیاسی نیست و به هیچ وجه هم قصد کند و کاو در معادلات پیچیده ی جهانی را ندارم . دوست دارم از یک بُعد همگانی بگویم . یک حس که در همه هست و سر موقع خودش را نشان میدهد . میخواهم از عشقی بگویم که معشوقه اش آب و خاک است ... ایران ؛ همان ایران کوروش و نادرشاه . همان سرزمین زرتشت و همان وطن دکتر...
  • بی تعصب یا بی تعارف؟! چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 19:08
    علیرضا رحمانی ( اختصاصی abieteh.com ) /// در روز یکشنبه مورخ ۱۳۹۲/۴/۲ خبری (بیانیه ای) در سایت رسمی باشگاه استقلال منتشر شده مبنی بر کنار گذاشته شدن مجتبی جباری. در این بیانیه که بیشتر به نامه عاشقانه شبیه است، به شدت از شماره هشت آبی پوشان انتقاد شده است و او را فردی بی تعصب، پول دوست و حتی بی معرفت معرفی کرده است....
  • فکر میکردی جدا شدن آسونه؟! یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 17:03
    علیرضا رحمانی /// چند ماهی میگذر...دقیق بخواهم بگویم ، 5 ماه و 6 روز و یکی دوساعت میگذرد که گفتی جدا شدنمان به سود هر دوی ماست ؛ همان لحظه ای که از روی نیمکت پارک بلند شدی و هر چه صدایت زدم هم نایستادی . همان لحظه ای که دستت خالی بود اما با خودت دار و ندارم را بردی... 5 ماه و 6 روز و یکی دو ساعتی میگذرد که زندگی شیرین...
  • مُردیم و بُردیم و شُدیم مسافر برزیل… پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 15:40
    علیرضا رحمانی ( اختصاصی abieteh.com ) /// وای که چه روزهای خوش طعمی… تبریک می گویم! سه شنبه شب کاری نشدنی، شدنی شد. مردهایی از جنس ایمان، مقابل سخت ترین امواج حمله های چشم بادامی ها، سدی بتنی شدند و هر چه خواستند را به چنگ آوردند. حتما شما هم از خبرها آگاهید و از این فعل و انفعالات خوش حالید. حتما شما هم دیشب نظاره گر...
  • بغض ممتد دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 21:23
    علیرضا رحمانی /// تنها یک سوم عمرم را پشت سر گذاشته ام و تازه بچه دیروز مرد امروز شده است . خیلی زمان نمیگذرد که کلاسهای مقدماتی تجربه زندگی و رسم روزگار را تمام کرده ام . سالهای سال فرصت و شانس پیش روی من است اما چرا هیچ کدام را نیمبینم؟چرا همیشه آخر مسیر افکارم بن بست است و ناامیدی همدم عقلم شده است؟ یک جوان 19 ساله...
  • بلیت ها را اوکی کنید، مقصد ریودوژانیروست… جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 11:30
    علیرضا رحمانی ( اختصاصی abieteh.com ) /// گام دوم را هم محکم برداشتیم و حالا نوبتِ غول سوم است. ایران برای رفتن به جام جهانی به یک مساوی و البته بازی جوانمردانه قطری ها نیاز دارد… تیم ملی ایران در هفتمین بازی خود در مرحله دوم مقدماتی جام جهانی، در خانه و در ورزشگاه آزادی به مصاف لبنانی رفت که هیچ امیدی به صعود نداشت ....
  • باز دیر آمدی و زود خواهی رفت سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 14:53
    علیرضا رحمانی /// چه کیفی دارد...بیخیالی محض...تا کله ظهر خوابیدن را به علاوه پیج های فیس بوک کن ؛ سپس در بی هدف چرخیدن در خیابانها ضرب کن و عدد را به توان بی خوابی های نیمه شبانه کن ؛ آن وقت به یک رقم میلیاردی یا شاید مولتی میلیاردی میرسی . رقمی برابر با ارزش تک تک لحظات تابستان برای ما جوانهای مشتاق تحصیل و مودب !...
  • کی حس و حالش را دارد؟ پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 16:28
    علیرضا رحمانی /// یکم تندتر باید راه بروم . اصلا باید بدوم . باید خیلی تند بدوم تا به موقع برسم ؛ چون اصلا دلم به حال توپ و تشرهای همیشگی تنگ نشده . هنوز 5 دقیقه وقت دارم ولی راهی که هر روز در 15 دقیقه میرفتم را پیش رو دارم . امروز روز سختی نخواهد بود . ادبیات که زنگ تفریح است و تاریخ هم قابل هضم است . تنها مشکلم همان...
  • فقط من حرف میزنم شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 14:25
    علیرضا رحمانی /// این دیگر چه حسی ست؟خستگی یا شاید افسردگی ... شاید کمی پوچگرایی همراه با کورسوهای امید. یک تلخی ملو...یک شکنجه معمولی و یک بقض تکراری... هــــــــــــی . ساعتها به بطالت و پوچی تلف میشوند و من فقط غرق در رویاهایی هستم که عملا ممکن نیستند . روز را به امید سقفی برای شبم سپری میکنم و شب را به امید...
  • مرسی . . . چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1392 12:17
    علیرضا رحمانی ( اختصاصی abieteh.com ) /// ده ماه و ۳ روز گذشت و یک فصل تمام شد. از روز سی ام تیرماه که اولین جدال را با آلومینیوم سازان داشتید تا همین آخرین بازی که اماراتی ها را شکست دادید، از همان گل جانواریو تا گل خسرو حیدری، همه و همه را دیدم و با هر گل از خوشحالی از جا پریدم و با هر برد، در دل رویای قهرمانی...
  • او شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 13:10
    علیرضا رحمانی /// وای که چه بوی خوبی... عطر بارانِ تو ، اکسیژن روحم شده است و قلبم چه پر انرژی پمپاژ میکند . غم؟؟؟ این دیگر چه واژه ای ست ؟ کمی آشنا میزند ولی گویا چند وقتی هست به گوشم نخورده است . این روزها همه چی ساده است . البته از همان ساده های سهراب . از همان ساده های شیرین و دوست داشتنی . از همان کاسه مسی و تک...
  • کادو سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 14:57
    علیرضا رحمانی /// امسال مثل هر سال نیست . امسال نسبت به سال قبلم کمی پیشرفت کرده ام . شغلی که با تلاش ها و پرس و جوهای تو بدست آوردم باعث شد تا امسال جیبم سنگین تر باشد و بتوانم بیشتر قدردانت باشم . شاید خودت حس کردی این روزها کمی مشکوک میزنم . اصرار دارم که به کمدم دست نزنی و خودم آن را مرتب میکنم . احتمالا فهمیده ای...
  • بدرود جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 14:42
    علیرضا رحمانی /// زندگیم در اتاقی به هم ریخته و شلوغ خلاصه شده است . چروکهای لباسم هر روز بیشتر و بزرگتر میشوند ولی حوصله اتو کردنشان را ندارم . هر روز تعدادی از وسایل و لوازم کوچکم در این آشفته بازار گم میشود و من به جای گشتن به دنبالش ، بیخیالش میشوم . کفشهایم دو سه ماهی هست واکس نخورده و لایه خاک ، رنگ ماشینم را...
  • هنرمند دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 17:33
    علیرضا رحمانی /// این نوشته نه یک تراژدی ست نه بازتاب یک توهم شیرین . میخواهم داستانی را برای شما تعریف کنم که خیلی ها باوش ندارند و خیلی ها هم به چشم یک قصه اسطوره ای نگاهش میکنند .میخواهم از جوانی بگویم که بزرگترین هنرش بی هنریش بود . او برای بلد شدن هنرهایی که هر روز از کنارشان رد میشد و دوستی با هنرمندهای جامعه اش...
  • افشین دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 22:16
    علیرضا رحمانی /// هفت سال پیش در بیمارستانی در شهرمان کودکی متولد شد که اگر از سرنوشتش آگاه بود مسلما از حضورش در دنیا منصرف میشد . هفت سال پیش افشین به دنیا آمد ولی خوش نیامد . هفت سال پیش پدر و مادری غرق در شادی بودند ؛ شاید برای داشتن فرزندی که ثمره زندگی شان خواهد بود . پسری که با یدک کشیدن نام پدر میخواهد او را...
  • محبوبم، فرهاد شو... پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 19:42
    علیرضا رحمانی ( اختصاصی abieteh.com ) /// همه چیز از 2 فصل پیش شروع شد. در میان آشفته بازار خط حمله استقلال، یک سی و چند ساله شروع به آقایی کردن، کرد. فرهادِ قصه ی ما در 35 سالگی مانند یک جوان 20 ساله می دوید و مانند یک آقای گل، گل می زد و مانند یک مربی کار کشته، تیم را به جلو فرا میخواند. بعد از دو فصل نه چندان خوب...
  • چند ساعتی با مترو چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 12:21
    علیرضا رحمانی /// سلام . من را امروز در یکی از خطوط مترو کار گذاشتند . من یک دوربین ساده ام که تنها قابلیت هایم ضبط ، ذخیره و باز پخش است . امروز هم روز شلوغی بود برایم . چند صد نفر را امروز دیدم و از آنها تصاویری ضبط کردم . میخواهم برای شما ، هر چند کوتاه ، شرح حالی بدهم . از صبح شروع می کنم... صبح ساعت شش تا هفت...
  • خیلی عادی ، خیلی ساده یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 20:32
    علیرضا رحمانی /// بچه تر که بودم برایم لغتی خیلی عادی و پیش پا افتاده بود . عشق را در فیلمهای تلویزیونی میدیدم . از پدرم هم که معنایش را میپرسیدم الکی پیچم میداد . خلاصه دوست داشتن زیاد برایم معنا شده بود . ولی امروز همه آن تفسیرها برایم بی معنی شده است. نه شبی بارانی بود نه بعد از ظهری پاییزی پر از برگهای زرد ریخته...
  • بالا نشین ها جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 14:54
    علیرضا رحمانی /// شب ها در حالیکه خیلی ها خوابند یا در حال مسواک زدن و آماده شدن برای خواب و زمانی که عقربه های ساعت روی عدد 12 به هم میرسند تازه اینجا ساعت کاریش شروع میشود . تازه شاه ماهی ها بیرون می آیند و در بین ماشین های دیگر با سرعت زیادی حرکت میکنند . اتومبیل های چند صد میلیونی با رانندگانی اغلب جوان کوچه ها و...
  • پدر پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 17:17
    علیرضا رحمانی /// سلام پدر چقدر دلم برایت تنگ شده... برای آن همه شور اشتیاقت در خانه . برای آن لُپ کشیدن هایت که همیشه دردم میگرفت ولی حتی یکبار هم بروز ندادم . با خود میگفتم به دردی که تو بخاطر کول کردن من متحمل میشوی دَر. پدرم آن روز را یادت می آید که برای من و محمد و خودت سه تا بستنی خریدی و من با دستپاچلفتی بستنی...
  • یک زندگی شیرین چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 11:38
    علیرضا رحمانی /// الان ساعت 12 شب است و بعد از گفتن و خندیدن و شاد بودن پای میز کار نشستم و بعد از خوردن کیک تولدم و باز کردن کادوهای تولد چهل و یکسالگیم ، بعد از چند ماه دوباره میخواهم بنویسم . امسال هم برای تولدم جشنی برپا کردی و مثل پارسال با بچه هایمان آن را به خوشی گذراندیم . مثل پارسال کم بودیم ولی از پارسال...
  • 31
  • صفحه 1
  • 2