کی حس و حالش را دارد؟

علیرضا رحمانی /// 

یکم تندتر باید راه بروم . اصلا باید بدوم . باید خیلی تند بدوم تا به موقع برسم ؛ چون اصلا دلم به حال توپ و تشرهای همیشگی تنگ نشده . هنوز 5 دقیقه وقت دارم ولی راهی که هر روز در 15 دقیقه میرفتم را پیش رو دارم .

 

 امروز روز سختی نخواهد بود . ادبیات که زنگ تفریح است و تاریخ هم قابل هضم است . تنها مشکلم همان مشکل همیشگی ست . آخر کی حوصله توان را دارد؟واقعا فرق دو به توان سه و سه به توان دو چه ربطی به من دارد؟ خیلی مشتاقم بدانم نظر پسر خالقِ درس ریاضی در مورد پدرش چه بوده است...اصلا همان بهتر که به این زنگ فکر نکنم

تا چند دقیقه دیگر باید با غولی مبارزه کنم که 30 سال تجربه برده آزاری دارد . برده ها ما بودیم و غول آقای ناظم . یکی نیست به من بگوید جواب آقای جهانشاهی را چه بدهم . باز تاخیر کردم و باید تنبیه شوم و کلی هم به موزیک اُپرایش گوش کنم . داد و فریادهای همیشگی اش را میگویم که تّن من که چه عرض کنم ، تن خرس را میلرزاند . ببخشید که بی احترامی میکنم اما شما هم خودی هستید دیگر ! یعنی شما از این حرفا نمیزدید؟!

اوه اوه . از دور صدای خبردارهای جهانشاهی می آید . صف را اعلام کردند و من هنوز درگیر کوچه های منتهی به خانه دومم هستم . آقا اگر ما نخواهیم دو خانه داشته باشیم باید چه کسی را ببینیم ؟

از جهانشاهی که بگذرم وضعیت به زرد و سفید تغییر حالت خواهد داد . در بدترین حالت کمی به کلاس ادبیات دیر میرسم و تنها پیامدش گوش کردن به نصیحتهای آقای علیزاده است . تازه امروز برای زنگ تفریح اولم کلی تدارک دیده ام . در واقع مادرم کلی مرا تحویل گرفته است و یک موضوع برای دفترچه خاطراتم جور کرده است . آری... برایم از همبرگرهای دیشب ساندویچی سرهم کرده است . فقط خدا کند باز این مفت خورها پیدایشان نشود که این بار مثل دفعه قبل باج نخواهم داد .

وای...حالا که خوب فکر میکنم میفهمم تکالیف تاریخ را انجام نداده ام . خدا بخیر کند . باز باید چه دروغی سر هم کنم . پدرم که هفته پیش مریض بود و مادربزرگ هم اول ماه فوت کرد . این بار خبر فوت و مریضی به معلمان بدهم احتمالا من را به عنوان بدبخت ترین پسر دنیا به گینس معرفی کنند . ای بابا.... تاریخ هم شد درس؟ شرط میبندم خود محمدرضا شاه هم از شاه های قبلی اندازه ای که ما باید خبر داشته باشیم خبر نداشته است .

باید نظرم را عوض کنم . با این وضع امروز روز سختی خواهد بود . اول که بازجوییهای جهانشاهی ، بعد نصیحتهای علیزاده ، بعد چپ چپ نگاه کردنها و منفی های آقای امیدوار در آخرین پرده از این نمایش ، دو زنگ زجرآور ریاضیات و پای تخته و عملیات بسی شیرین ریاضی که کلا قند خون ما را به اوج خود رسانده است  .

ولی کار ما آدمها ( البته ما که هنوز نوجوانیم و خیلیها میگویند هنوز آدم نشده اید ( واقعا خنده دار است . همین من ، آخر تابستان از تعطیلی و بخور بخواب خسته شده بودم و منتظر اول مهر بودم اما این روزها کفر اعتقادات و آرزوهای آن روزهایم را میگویم و از دیدن کتاب درسی حالم به هم میخورد . تازه آن روز یک چیز جالب تر شنیدم . یکی از آشنایان که کلی سن داشت و سال آخر دانشگاهش بود حسرت روزهای مدرسه را میخورد و با قاطعیت اظهار داشت که همه هم سن هایش چنین احساساتی دارند . عجب اعجوبه هایی هستیم ما ... وقتی نداریم میخواهیم داشته باشیم و وقتی داریم آرزوی نداشتن میکنیم . شرط میبندم همین آدمها هم در زمان تحصیل از مدرسه شان متنفر بوده اند و برای یک روز غیبت ، پیش والدینش چه اشکها که نریخته اند و چه التماسهایی که نمیکرده اند .

رسیدم و خوب طبق انتظارات دیر رسیدم . بله... آقای جهانشاهی با دیدن من چشمهایش برق میزند ... گویی برنده اسکار شده است یا رکود دو صد متر یوسین بولت را جابجا کرده است . فقط خدا رحم کند ... البته که دیشب به من گفت دست از این فوتبال مسخره بردار و خودم لج کردم...


*** متن بالا صرفا شرح حال نوجوانی بود که بخاطر ترک رخت و خواب در ساعت 7 صبح کمی آشفته حال است و از همه چیز شاکی شده است . هم من و هم شما میدانیم که نه آقای جهانشاهی علاقه ای به تنبیه این نوجواون دارد و نه قهرمان قصه ما قصد ترک تحصیل و عصیان ...

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:18

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد