علیرضا رحمانی /// چند ماهی میگذر...دقیق بخواهم بگویم ، 5 ماه و 6 روز و یکی دوساعت میگذرد که گفتی جدا شدنمان به سود هر دوی ماست ؛ همان لحظه ای که از روی نیمکت پارک بلند شدی و هر چه صدایت زدم هم نایستادی . همان لحظه ای که دستت خالی بود اما با خودت دار و ندارم را بردی...
5 ماه و 6 روز و یکی دو ساعتی میگذرد که زندگی شیرین و جذابم به یک فیلم درام تبدیل شده است . یک جوان پرانگیزه و شاداب حالا یک آدم معمولی جامعه ست و مثل همه روزها را شب میکند . نمیدانم چرا و چطور اینطور شد . نمیدانم کدام گناه یا کدام خطای سهوی باعث شد تا دنیا رویش را از من برگرداند و دنیای مرا از من بگیرد . نمیدانم کدام خوشتیپ و خوشپوشی تو را از من گرفت و با کدام کادو بین من و تو فاصله انداخت...
بعد از رفتنت کمی آه و ناله کردم اما بعد از یک ماه قید همه چیز را زدم . سعی کردم نسبت به تو بی تفاوت باشم و عین خیالم نباشد که باکه هستی و کجا هستی . سعی کردم تو را از یاد ببرم و نه خبری از کینه باشد نه دلتنگی . مصمم شدم تا جای تو را با کارهای روزمره پر کنم و زندگی را به سمت تحول سوق دهم . موفق بودم اما نه کاملا
اینکه دوباره یادت افتادم بخاطر خبرهایی بود که دیروز شنیدم . شنیدم کارت به قرص کشیده بوده و این شب ها را در آسایشگاه صبح میکنی . شنیدم آن آدم پر حرف و خوش حرف ، در روز چند کلمه هم حرف نمیزند و بزور تقاضای آب میکند . شنیدم کسی که فکر میکرد مانند کوه استواری ست و غم ِ جدایی خم به ابرویش نمی آورد ، حالا مانند یک چینی قدیمی خورد و شکسته شده است . شنیدم بعد از من زیاد در زندگیت آمدند و هیچ کدام عمرشان از دو هفته بیشتر نبود...
هنوز هم دلم نمی آید بگویم فدای سرم . گفتم که ، کاملا موفق نبودم و هنوز فکرت آزارم میدهد . حسرت میخورم برای آن عمارتی که هردویمان با کلی سعی و تلاش ساخته بودیم و بخاطر اشتباه تو به یکباره ویرانه شد . نمیدانم برایت آرزوی خوبی و سلامتی کنم یا نه . تو را متهم ردیف اول میدانم و برای کسی که آگاهانه دلم را پارا پاره کرد نمیتوانم تخفیف قائل شم .
کاش آن روز بعد از اینکه از صندلی بلند شدی و راهی جداگانه در پیش گرفتی حرفهایم را دوباره در ذهنت مرور میکردی . کاش یادت می آمد که گفتم تنهایی را نخواهی توانست تحمل کنی ؛ کاش یادت می آمد که گفتم من تو را بهتر از خودت میشناسم واگر تنها شوی ، آینده ات را تاریک میبینم . اما چه سود که تو فکر میکردی جدا شدن آسان است و بعد از من با هر آهن سواری میتوانی سر کنی . فکر میکردی بعد از من هر پسری غر زدن ها و تیکه انداختن هایت را میتواند تحمل کند و هر بار قهر کنی ، منت تو را خواهد کشید . چه کردی با خودت گــُــلم ؟
دلم به حال خودم میسوزد که این همه مدت با تو بودم اما هیچ وقت نفهمیدی تنها من نیمه دیگر تو هستم و جز من ، فقط خدا را خواهی داشت . دلم به حال خودم میسوزد که من با تمام وجود بودم و تو اصلا نفهمیدی . دلم به حال تو هم میسوزد که اکنون باید با لباس فرمی سفید و قیافه ای پژمرده تنها روی نیمکتی بشینی و به حصارهای اطرافت خیره شوی .
یادت می آید گفتم اشتباهات بزرگ ، تاوانهایی بزرگتر دارند ؟ یادت می آید گفتم همانقدر که بشکنی ، دنیا تو را خواهد شکاند؟ یادت می آید گفتم " تو اولین و آخرین مهمان قلبم خواهی بود " و تو گفتی " پس خانه قلبت برای همیشه خالی خواهد ماند "
روزگار سخت گیرتر از آن چیزی بود که تو فکر میکردی ؟ من را بخاطر انتخاب اشتباه تنبیه کرد و تو را بخاطر انتخاب بیجا . اما باز هم دلم نمی اید بی تفاوت باشم . امیدوارم دوباره سلامتی را در خودت ببینی و خوش باشی به اتاقت در خانه پدریت برگردی . من هم کم کم دارم به زندگی برمیگردم و شاید روزی هردوی ما جفتی جدید پیدا کردیم و خوشبخت شدیم...
نوشته هاتون خیلی نا امید کنندست.
جوان یعنی امید
سلام
داش رضا خدا بت صبر بده
سلام اون کسى که بخواد بمونه هیچوقت نمى ره...