رسوای آزاده یا همرنگ بیچاره...

علیرضا رحمانی /// همه ساکت شوند ... خوب گوش دهید ... فقط 2 دقیقه دیگر مانده است ... تا لحظاتی دیگر راند بعدی این جنگ شروع خواهد شد ... همه آماده باش ... با ایستادن عقربه ساعت روی 7:30 سوت آغاز زده خواهد شد ... حاضرید؟

شروع شد . بجنگید ، بکشید ، بخورید تا جایی که ممکن است و لطفا کسی به مسخره بازیهای وجدانش گوش ندهد . امروز 9 جولای 2013 است و باید امروزی زندگی کرد... برای رسوا نشدن باید همرنگ جماعت شد

 

 هر روز این زمزمه هارا میشنوم . امروز هم مثل دیروز . باز صبح شروع میشود و این کوچه خیابانها پر میشود از بدبختانی که به دنبال سکه ای و اسکناسی روی آسفالت ها را کم میکنند . از لحظاتی دیگر جنگی همگانی شروع میشود و همه در آن نقش خواهند داشت . از موتور سواری که پیک غدای فلان رستوران است تا آن لکسوز سواری که از خوردن خسته شده است اما سیر نشده...


کجاییم ؟! به کجا میرویم ؟! آخر این سریال هزاران شبی چیست ؟! فرق منی که تا امروز جیب شلوارم طعم تراول چک را نچشیده است با آنکه برای خندیدن تراول چک را آتیش میزند چیست ؟! یعنی انقدر این جنگ مهم است که بخاطرش آن مرد یادش رفت که پسرش کلاس چندم است ؟! آنقدر مهم است که روزها مشغول آن باشیم و شبها در فکرش؟!


من به یاد ندارم اما خاطره ها را که گوش میدهم ، مستندها را که میبینیم ، برایم غیر قابل هضم است که همین مردم در سالهای 57 تا 67 آنچنان همدیگر را دوست داشتند که درب خانه هایشان رو به هم باز بود . نان شبشان را با هم تقسیم میکردند و باکی نبود که بخاطر همسایه امشب را گشنه بخوابیم . تعداد رقمهای حساب بانکی جوان دم بخت مهم نبود و اصل خانواده اش و مرامش بود که اکثرا ، هم ایرانی بود و هم اسلامی . نه جوانهایش روشنفکرانی خوشتیپ بودند نه پیرهایش سنتگراهای نادان . چقدر زود دلشان برای هم تنگ میشد و کسی انتظار نسکافه و میوه کیلو خدا تومن را نداشت . یک استکان چای و یک نعلبکی با دوتا قند خوشگل ، عصرانه بود و یک نان سنگک و با پنیر تبریز و سبزی باغچه حیاط شامشان بود .


اما حال چه ؟! سرگرم این زیبایی جاده شدیم و یادمان رفت که مقصد کجاست؟! زیباییهای این بازار ما را غرق خودش کرد و نفهمیدیم هر روز بیشتر ما را از خودمان دور میکند . اصلا  در این بازار شلوغ دقیقا دنبال کدام جنس پله ها را بالا پایین میکنیم ؟! پول را برای ارامش و آسایش میخواهیم و هر دو را فدای بدست آوردن پول میکنیم . نمیدانم به این جمله قبلی باید بخندم یا با آن گریه زاری کنم ! شاید درک درستی از آرامش نداریم که مفاهیم اولیه آن را نادیده میگریم و دنبال معادل چینی اش میگردیم . شاید من یادم رفته که مرفــّـه بودن با مفرح بودن زمین تا آسمان متفاوت است  و لذتی که در ماست و خیار آن کارگر ساختمانی هست در مرغ بریان آقازاده ها نیست . یادم رفت که یک لحظه از قهقه های پسر چهار سالمان به دنیایی از پشت میز نشستنها می ارزد و یک لبخند همسرم به صد چشمک خیابانی ها برتری دارد ...


این روزها فردی با تفکرات شبیه به حرفهای من یک احمق است که فقط چند روز نیاز دارد تا زیر قدمهای سربازان این جنگ لـِـه شود و هیچ اثری هم از او باقی نماند . این روزها کسی وقتی برای گوش دادن به راه شب ندارد و قصه های قدیمی شدند جکها امروزی و سوژه تمسخر دانایان....البته دانایان امروزی . میدانم نوشتن من بی فایده است و نه قرار است این نوشته تحول ایجاد کند و نه انتظارش را دارم اما گاهی عقده ها را باید نوشت . گاهی باید دست به حماقت زد و هر چه در دل هست را آشکار ساخت تا شاید کمی غمت سبکتر شود . گاهی باید برای همرنگ نشدن رسوای جماعت شد.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد