خیلی وقته ....

علیرضا رحمانی /// مسخره ست . همان قدر که اعجاب آور است همانقدر مسخره ست . چطور ممکن است کودکی بیخیال بازی با تنها اسباب بازیش شود.
تبریک می گویم . فکر و خیال تو با من کاری کرد که حالا نسبت به تنها اسباب بازیم بی میلم . زندگی و احساس من در عرض چند ثانیه فلج شد . این بی تحرکی را به تو مدیونم عشق روزهای قدیمی

 

 خیلی وقت است نوشتن تعطیل شدهخیلی وقت است نوشتن تعطیل شده

یکسالی ست که جوابم به اطرافینم در دو کلمه خلاصه می شود . " حسش نیست " ابتدا فکر می کردند یک شوخی بی مزه ست . مگر می شود من نسبت به نوشتن بی حس باشم . مگر می شود کسی که بغض هایش و اشک هایش را کلمه می کرد و در نوشته هایش مشغول فریاد زدن می شد حال قید قلم و کاغذ را بزند . پس سرنوشت عقده هایش چه می شود؟!

به راستی قدرت شکستن تو بی انتها بود . امروز شد یک سال و 3 ماه و چند روز که از مردن من می گذرد و همچنان تنها تصویری که مدام همراه مغز من است آن نگاه آخر توست . یک تقابل بی رحمانه بود تقابل اشک های من با نگاه پر از غرور و تمسخر تو . هیچ قانونی توان توجیه آن اتفاق را ندارد و هیچ منطقی قادر به ارائه اسدلالی نیست تا دلیلی بر بی لیاقتی من بیاورند . همه اتفاق نظر دارند که تنها اشتباهم انتخابم بود . یک دل بستن احمقانه و یک عشق لحظه ای که تاوانش عجیب بزرگ بود . تاوانش عجیب سنگین بود و سنگینیش روی دستانم آنقدر بود که روزها توان نوشتن را از من گرفت . هضم این همه ابهام آنقدر سخت بود که تنها راه هضمش خوردن قرص های افسردگی و اعصاب بود . گاهی باید برای بی گناهی تاوان داد .


هفت ساعت گذشت و من تنها توانستم همین چند خطر را بنویسم . لعنتی فکر کردن به تو چقدر عذاب آور است . نه می شود فکرم را با قلم در میان بگذارم نه بیخیال سرم می شود . حداقل در زمان خواب بیخیالم شو . خسته شدم از بس رویای برگشتت را دیدم و آرام لبخند زدم و گریه کردم و بعدش که خواب تمام شد دوباره حسرت.....فقط حسرت....

نمیدانم به حال گذشته گریه کنم یا آینده . گذشته من با تو تباه شد و فکرت مرا رها نمی کند تا آینده را بسازم . دست و دلم به هیچ کاری نمی رود . این همه دکتر و کتاب و مشاوره بی اثر ... گویا تنها راه حل من دست حضرت عزاییل است .  خسته ام از خنده های پر از بغض ... خسته ام از بس به خودم امید دادم که روزی زندگی درست خاهد شد . خسته شدم به معنای واقعی . خستگی از درون افکارم به تک تک عضلاتم سرایت کرده و این مرد امروز یک معلول واقعی ست . چرا تمام نمی شود  ؟  تقاص گناه تو را تا کی خواهم داد ؟

نه....این بار بند آخر از امیدواری خبری نیست . از اول تا اخر شکوه و ناله بود . مگر می شود در حالی که چیزی تا غرق شدنت نمانده به فکر نجات دیگران باشی ......؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد