پدر


علیرضا رحمانی /// سلام پدر

چقدر دلم برایت تنگ شده...

برای آن همه شور اشتیاقت در خانه . برای آن لُپ کشیدن هایت که همیشه دردم میگرفت ولی حتی یکبار هم بروز ندادم . با خود میگفتم به دردی که تو بخاطر کول کردن من متحمل میشوی دَر.

 پدرم آن روز را یادت می آید که برای من و محمد و خودت سه تا بستنی خریدی و من با دستپاچلفتی بستنی ام را روی زمین انداختم و تو بستنی خودت را به من دادی.آن روز خودت بستنی نخوردی و فقط  بستنی خوردن ما را نگاه کردی...

پدر آنجا اوضاع خوب است؟مسلما آری...ولی تو نپرس اینجا اوضاع چطور است. هر روز نگاه ها به سویم بدتر میشود . از کنار هر کسی رد میشوم یا لبخند تلخی میزند یا به تمسخر لبخند میزند. میگویند نگاهش کن. ماه به ماه کلی پول میگیرند . دانشگاه هم که راحت قبول میشوند ، تازه شاکی هم هستند .

پدر کاش نمیرفتی . کاش آن روز که بند پوتینهایت را سفت میکردی و من خود را برروی پایت انداختم به حرف من گوش میداددی و نمیرفتی.اگر بودی دیگر تمسخری نبود ؛ دیگر نگاه هایی ناعادلانه نبود ....پدر دیگر خسته شدم...چه بود گناه من و ما که هر کس که به موفقیت دلخواهش نمی رسد ما را سیبل میکند . به ما پوسخند میزنند . پدر آخر چرا رفتی که اینتطور شود . تو نترسیدی و رفتی . حال آنها که ترسیدند بچه هایشان ما را مفت خور میدانند .

پدر اینها که ما را مسخره میکنند آن شب ها که مادر گرسنه میخوابید تا من و محمد سیر بخوابیم کجا بودند .  پدر این آدمها آن روزها که من بستنی خوردن دیگر بچه های کلاس را میدیدم و سرم را پایین می انداختم کجا بودند . براستی آن شب ها که از غم نبودت بجای آب اشک میخوردیم و بجای اشک خون گریه میکردیم کجا بودند. کجا بودند وقتی که محمد زمانیکه تنها 10-12 سال داشت تمام روز را در آجرپزی کار میکرد تا شاید این ماه محتاج جیب اقوام و آشنایان نباشیم. اصلا پدر کاش نمیرفتی. رفتی که خود را جوان مرگ کنی و مادرم را بی پناه و من و محمد را غرق در دریای بی عدالتی جامعه؟

من ابله چه میگویم؟ میدانیم این حرفها را دوست نداری . مرا ببخش پدر

راستی محمد فوق لیسانسش را هم گرفت. در همان رشته ای که دوست داشت. حالا دیگر برای خود کسی شده . کار خوبی هم پیدا کرده و خوب و خوشحال است . تنها دردش همان کابوس همیشگی ست . هنوز هم شبها در خواب ، کابوس آن شبی را میبیند که صاحب خانه بخاطر ندادن 2ماه کرایه خانه ، آری فقط 2 ماه ، با آن دست سنگینش مادر را . . .  . . . . . هــــــــــــــــــــی . داد میزند و از خواب میپرد و با سرعت به سمت مادر میرود و او را در بغل میگیرد . کار هر شبش است و من هم فقط نظاره گر میمانم تا زمانی بگذرد و او کمی آرام تر گریه کند تا شاید دوباره خوابمان ببرد . ولی بجایش من خیلی از شبها رویا میبینم . رویای پیوستن به تو و قدم زدن درون شهربازی . بالاخره یک روز این ریه های فرسوده و پژمرده از کار خواهند افتاد و من هم مثل تو به دیاری دیگر دعوت میشوم .

دیروز دانشگاه بودم . بالاخره توانستم مدیر دانشگاه را راضی کنم تا من برخی از درسها را بصورت مجازی بخوانم.منظورم با کامپیوتر و اینترنت و اینجور چیزهاست . حال دیگر میتوانم بعضی کلاس ها را نروم و در خانه در کنار همدم وفادارم بشینم و درس بخوانم . همان کپسول سنگین وزن با آن لوله سبز رنگش را میگویم . هنوز هم برای بقا به او نیاز دارم و هنوز هم بیرون که میروم باید حواسم باشد همانطور که چشمانم را همراه دارم آن اسپری مسخره و آن ماسک زجرآور را با خود بیاورم.

یادم رفت بگویم چرا امروز دوباره به یادت افتادم . صبح در خیابان جوانی را دیدم که با مردی حرف میزد . جوان گفت اگر پول کم بیارم چه؟ولی آن مرد گفت : تا منو داری غصه نخور . مثله کوه پشتتم پسرم . ناگهان تو را در کنار خود حس کردم ...چند لحظه ای با هم قدم زدیم و تو مثل همیشه فقط لبخند زدن را خوب بلد بودی . مبهوت خیالات خودم بودم که باز هم همان سرفه های همیشگی کار را خراب کرد. بعدش را هم که میدانی . همان هُق زدن ها و همان غش کردن ها و همان آمبولانس و همان بیمارستان . ولی خب خدا رو شکر الان در خانه روی تختم هستم . پدر کاش هیچوقت در آن بمباران نجاتم نمیدادی . کاش میگذاشتی من زودتر از تو به ملاقات خدایم برسم و مجبور به تحمل این همه بیماری نشوم .

پدر کدام ندای قلبت بود که ما را محکوم به این زندگی کرد . نه نه... کفر خدا نمیگویم ولی شاید کاسه صبرم دیگر کوچک شده است .

پدر برایم دعا کن . دعا کن که مثل تو باشم و درختی استوار بمانم حتی اگر دیگران برایم تبر دست بگیرن . دعا کن به مانند گذشته ام  به تو افتخار کنم و محکم و و با سرور نام خانوادگیم را به همه بگویم .

پدر چقدر دلم برایت تنگ شده. ولی میدانم دل تو چیز دیگری میخواهد . تو میخواهی من شانه ای برای مادر و محمد باشم تا از اشکهایشان پذیرایی کنم . در واقع این تنها کاری ست که از منی که اکثر دقایق عمرش را یا باید خوابیده باشد یا نشسته بر می آید.

پدر روزی این روزها تمام میشود.نامه ای به تو خواهم نوشت که در پس آن نامه ای دیگر نخواهد بود...میدانم نزدیک است...خیلی نزدیک

نظرات 1 + ارسال نظر
سوگندآبی پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 20:01

متن قشنگی بود ، یهو دلم گرفت ... موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد