بالا نشین ها


علیرضا رحمانی /// شب ها در حالیکه خیلی ها خوابند یا در حال مسواک زدن و آماده شدن برای خواب و زمانی که عقربه های ساعت روی عدد 12 به هم میرسند تازه اینجا ساعت کاریش شروع میشود . تازه شاه ماهی ها بیرون می آیند و در بین ماشین های دیگر با سرعت زیادی حرکت میکنند . اتومبیل های چند صد میلیونی با رانندگانی اغلب جوان کوچه ها و خیابانهای این اطراف را قبضه میکنند و صدای قهقهه ها و آهنگهای شیش و هشت گوش هر انسانی را کر میکند .


اینجا یکی از آن خیابان هایی ست که گاهی قیمت هر چند متر مغازه اش اندازه دیه خون یک انسان است و گاهی اوقات هم بیشتر . اینجا آسفالت ها دیگر تحمل لاستیکهای پهنی ، که هر شب خوابش را به هم میزنند را ندارد . این خیابانها از دیدن تیپهای عجیب و غریب آدمها و گوش کردن به ریتم کوبنده ضبط ماشینها خسته شده اند .

من علی هستم . همیشه حسرت آن پسرها را میخورم که پشت فرمان اسبشان خیلی تند میتازند و هر کاری که دلشان میخواهد میکنند و هر روز هم مدل اسبشان بالاتر میرود . ولی من که نه فلان کار را کردم و نه فلان چیز را خوردم شاگرد ساده ی مغازه ای هستم که فقط میتوانم نظاره گر باشم و به بو کردن کباب بسنده کنم .

از موضوع اصلیم خارج نشوم . هر شب اینجا بعد از 12 بند و بساطی ست . قیافه های گریم شده ، یکی پس از دیگری رد میشوند و آنقدر صورتهای رنگی و رنگ شده دیده ام که سعی میکنم صندلیم را پشت به خیابان بگذارم . بعضی ها دیگر برایم شناس شده اند . در هفته چندین شب آنها را میبینم ؛ گرچه هر شب تیپ و قیافه ای جدید دارند ولی تشخیص آنها برایم آسان شده است . گاهی از روی بیکاری صحبت با آنها را به حل کردن جدول ترجیح میدهم . جالب است که برخی در عین زیستن روی پر غو باز هم در و دل زیاد دارند و از همه آدمهای اطرافشان شاکی اند . میگویند دیگر قلبشان به هیچ خوشی ای راضی نمیشود و هیچ تفریحی نیست که نکرده باشند ولی دلشان پاییزیِ پاییزی ست . انگار برای فرار از غم به درون کوچه های بن بست میدوند  و بعد از دیدن دیوار آخر کوچه دوباره افسرده و کسل میشوند و دوباره کوچه ای دیگر . با اینکه قیمت ساعتهایشان از قیمت آن لگن دم در من بیشتر است و شاید صحبت کردن از دردهای روز جامعه و مردم برایشان خنده دار باشد ولی بعضی اوقات طوری اظهار ناامیدی و یاس میکنند که از دردهای اقتصادی خود و مردُمم یادم میرود . میخندند ، خیلی بلند و زیبا هم میخندند ولی هم خودشان و هم من میدانم که این خنده ها از عمق دلشان نشات نمیگیرد و فقط در حال گذران روزها هستند. روزها را در خواب شب میکنند و شب ها را در این خیابانها روز . هم مغرور و بد اخلاق دارند هم خوش اخلاق و با مرام . از بعضیهای معدودشان باید زندگی کردن را یاد گرفت و بعضی دیگر بی ادبانی برای لقمان زمانشان هستند . در مورد تعدادی از آنها حس میکنم آنقدر که در اعمالشان ناپاک هستند در دلهایشان نیستند . حس حسادت ، رقابت ، هیجان و به زبان خودمان(جوانان) بگویم ، حس کَل کَل به آنها اجازه نمیدهد که کارهای خطرناکی را که پدرهایشان آنها را از انجامشان منع کرده ، انجام ندهند . از شانزده-هفده ساله دارند تا چهل و اندی ساله هایی که هنوز احساس جوانی دارند .

امشب کمی شلوغ تر بود . الان هم ساعت 4 بامداد است و من کم کم خوابم می آید . با اینکه اصلا دوست ندارم ولی به اجبار ، سیستم زندگیم را با این جوان ها تنظیم کرده ام . از زندگی آنها فقط برنامه خواب و بیداری شبهایش را دارم . کمی دلم گرفته بود که شروع به نوشتن کردم . معمولا دلم حسرتشان را میخورد ولی کمی که عاقلانه فکر میکنم و دو دوتا چهارتا میکنم ، زندگی طبقه متوسطی خودم را ترجیح میدهم و حتی وقتهایی هم میشود که دلم برای بعضیهایشان میسوزد . چه کسی میداند . . .  شاید اگر من هم مولتی میلیارد بودم الان گفتن خسته نباشید به رفتگر محلمان را افت میدانستم یا کمک کردن به پیرها را کاری احمقانه . شاید من جنبه پول را ندارم که ندارمش .

از کجا به کجا رسیدم ... از پورشه سوار شروع کردم و به رفتگر محلمان رسیدم . من از قله شروع کردم و به دشت رسیدم . گاه خستگی ، قدرت فکر کردن را از آدم میگیرد و هزیون های فلسفی اش را به جای افکارش مکتوب میکند . شاید هم نه . . . شاید ربطی میان آن شیک پوشان و این کارگر شهرداری هست . شاید فاصله عرش و فرش به اندازه همین چند خط است ... عجب آشفته متنی شد . . . شب بخیر   

نظرات 8 + ارسال نظر
amir hossein جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 15:42

merc az in hame deghat vaghean aali bod

شاندل جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 22:25

البته یه عده هم از 12 شب به بعد شبگرد کوچه و خیابان می شنود تا در میان سطل زباله شهرداری ها روزی خود را بدست آوردن

پونه جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 22:33

واقعا عــــــــــــالی...
خواننده حسی که توی متن هست رو میفهمه

shayesteh یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 00:23

جالب بود
از یه زاویه ای دیدی که خیلیا نمیبینن

hadis یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:34

عالی بود.
ادم تحت تاثیر قرار میگیره.

مطهره یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 20:44

ی کامنت میدم واسه همه نوشته هات!

خیلی خوبه که میتونی حرفایی رو بنویسی که شاید حرف بقیه س ولی توانایی گفتنشو ندارن.
خیلی خوبه میتونی متنت رو جوری مینویسی که خواننده تا اخرش پای حرف بشینه.
حس نوشتنت خواننده رو با خودش درگیر میکنه

امیدوارم تو زندگیت این حی و احساسات غمگین خیلی کمرنگ باشند و اصلا دیده نشند...

محمود سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 16:13

افکارت زیباست...
خوشمان آمد. موفق باشی

HOSSEIN شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:16

بابا نویسنده دمت ققققققققققققققیییییییییییییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ خیلی زیبا بود و..............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد