خیلی عادی ، خیلی ساده


علیرضا رحمانی /// بچه تر که بودم  برایم لغتی خیلی عادی و پیش پا افتاده بود . عشق را در فیلمهای تلویزیونی میدیدم . از پدرم هم که معنایش را میپرسیدم الکی پیچم میداد . خلاصه دوست داشتن زیاد برایم معنا شده بود . ولی امروز همه آن تفسیرها برایم بی معنی شده است. 


نه شبی بارانی بود نه بعد از ظهری پاییزی پر از برگهای زرد ریخته شده بر روی آسفالت جاده ای طویل . یک روز کاملا عادی  و آفتابی بود . همان رفت و آمدهای همیشگی به دبیرستان و همان آدمهای تکراری . تنها چیزی که برایم فرق کرد نگاه کردنم به او بود . قبلا هم دیده بودمش ولی این بار فرق داشت . این بار علاوه بر چشمانم مغزم هم درگیرش شده بود و گویی گردنم توان چرخیدن به سویی جز سوی او را نداشت . سعی میکردم حواسم را پرت کنم ولی فقط مشغول دست پا زدن در مردابی بزرگ بودم . آن روز کار خاصی از دستم بر نیامد و فقط توانستم خودم را به خانه برسانم . از آن روز به بعد گاهی اوقات الکی میخندیدم . بعضی وقتها به یکباره به جایی خیره میشدم و غرق در توهماتی شیرین میشدم و بعد با تبسمی آرام به زندگی رویایی خیالاتم پایان میدادم . با دیدن دو نفر روی یک نیمکت خودم و او را تصور میکردم . نگاهم به گل رز قرمز عوض شده بود و قلبم را مانند کودکی که برای بازی با هم سنهایش بی تاب است بی قرار میدیدم  . رویاهایم دیگر شکل سابق نبود . فردی را در خود جای داده بود که حتی لحظه ای را صرف نگاه کردن به من نمیکرد . ولی وای از نگاه نکردنش ... وای از سربزیریش که برایم عالم معنایی بود . تبدیل شده بودم به نوجوانی شاداب که دیگر راحت ناراحت نمیشد و گویی بسته  قرص مهربانی را یک جا خورده بود .

آن زمان به حرف پدرم رسیده بودم که در بچگیم گفت عشق را تعریف نمیتوان کرد بلکه باید تجربه کرد . زیبایی باغ عشق مرا محو خود کرده بود ؛ بی آنکه حواسم به موقتی بودن این باران بهاری باشد . من خیلی آرام آرام و ساده وارد خطرناک ترین بازی زندگیم شدم . بازی که چه عرض کنم ؛ تبری بود برای تنه زندگیم . دسته بیلی بود برای کندن گودال قبرم .

 روزهای خوب گذشت و دیگر کمتر میدیدمش . زمان زیادی نبرد تا او قطره ای شود و به زیر زمین رود و من. . . ومن ماندم و تصاویری در ذهن . سوهانهایی پر تخلخل برای روح نازک و لطیفم . کارم شده بود فلش بَک زدن به روزهای اول و تزریق امیدهای واهی . دیگر نمیتوانستم جواب چالشهای فکریم را بدهم و دیگر پاسخ به این سوال که" اگر دیگه ندیدیش " را دلم با قاطعیت جواب نمیداد . عمر خنده های بی جهتم ، از گل هم کمتر بود . تبسمهایم حال تلخ شده بودند و هر روز بیشتر چاله زیر پایم را گود میکردم و فکر کردن به راهی بجز رسیدن به او برایم زجرآور بود .آنقدر گود شد تا شد چاه .  تقدیر ، جفت شیش من را تبدیل به آسمانی بی ستاره کرد و تلخی عشق هر روز بیشتر میشد اما لعنتی طعمش دلم را نمیزد . شوری آب دریای عشق را درک کرده بودم ، ولی توان کنترل تشنگیم را نداشتم .

انتظار سودی نداشت . کسی که یک زمانی ایمان داشت به لیلایش میرسد اکنون خوب میداند قطعیش غیر ممکن شده . خوب میداند که دیگر راه رسیدن به او بن بست شده و باید فکری برای دور زدن کند . باید فکری به حال دستمال کاغدی های خیس اتاقش کند . فکری به حال دفن خاطرات آن روزها . 

امروز چند سال و چند ماه و چند روز از آن روز اول میگذرد . روزی که دلم عنصر پنجم هستی را تجربه کرد . همه چیز ساده تر از آنی پیشرفت که فکرش را میکردم . اشکهایم برای بالشتم تکراری شده است و حس بی انگیزگی و یاس سوغات سفرم به شهر عشق ، برای زندگیم بود . از قورت دادن بغض هایم خسته شده ام و با دیدن آنهایی که بخاطر او دایورت کردم آهــی میکشم و به قدم زدنم ادامه میدهم  . کمرم شکست و حتی نتوانستم از زانوهای خسته ام برای ادامه راه رفتن کمک بگیرم . من خیلی عادی و خیلی ساده عاشق شدم و تاوانش را هم دادم . من به همان سادگی...نه اصلا از آن هم ساده تر نابود شدم...

نظرات 3 + ارسال نظر
hadis یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 22:16

امروز معلم عشقم گفت:دو خط موازی هیچگاه بهم نمیرسند مگر اینکه یکی از انها خود را بشکند گفتم:من که خودم را شکستم پس چرا به او نرسیدم لبخند تلخی زد و گفت:شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد...
نوشته هاتون عالی بود.

amir hossein دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 16:58

او را خود التفاف نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

سالومه پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 http://salume-nemat.blogfa.com/

سلام
خیلی قشنگ بود چقد ساده بود قصهی عاشق شدنت
وقتی می فهمی عاشقی که دیگه پیشت نباشه!
چقد سخت میگذره روزهای نبودن روزهای جدایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد