علیرضا رحمانی /// این نوشته نه یک تراژدی ست نه بازتاب یک توهم شیرین .
میخواهم داستانی را برای شما تعریف کنم که خیلی ها باوش ندارند و خیلی ها هم به چشم یک قصه اسطوره ای نگاهش میکنند .میخواهم از جوانی بگویم که بزرگترین هنرش بی هنریش بود . او برای بلد شدن هنرهایی که هر روز از کنارشان رد میشد و دوستی با هنرمندهای جامعه اش ترجیح داد تلاشی خرج نکند . او حتی کسانی که خیلی مفت و راحت میخواستند نقش آموزگار را برای او بازی کنند پس زد .
او جوانی بیست و خورده ای ساله ست که توانسته آسه راه رفتن را یاد بگیرد . جوانی که بزرگترین دغدغه اش یک زندگی سالم و خیلی آرام بود .این جوان برای غرق شدن در دریای هیجان و توهم مغزش را فدا نکرد . حتی آنقدر ریه هایش را دوست داشت که برای گرم شدن در شب های سرد زمستان از آنها مایه نگذاشت . او برای خندیدن ، به لطیفه های جمعه ایرانی بسنده کرد و کاملا به موقع برای آینده فرزند احتمالیش پاشنه کفشهایش را بالا داد . جوان این قصه واقعی ، پدرش هم مثل خودش عادی بود . نه چند درب مغازه داشت و نه پیراهن یقه دیپلماتی و ماشینی که هر روز ساعت هفت صبح دنبالش بیاید و یک ظهر او را برگرداند . در طول زندگی اش هم از پدرش چیزی زیادی نخواست . شاید بزرگترین خواسته او همان دوچرخه ای بود که در پانزده سالگی پدرش قسطی برای او خرید . برای خودش زندگی را در درس ، فوتبالی در هفته و برنامه های تلویزیون خلاصه کرد . در حالی که همه وسوسه ها در اطرافش رفت و آمد داشتند ذهنش را بسته نگه داشت تا روزی آنقدر در روشنفکری فرو نرود که یادش برود جز او بقیه هم نظر دارند ؛ بقیه هم عقیده و اعتقاداتی دارند و شاید ، آری شاید بقیه هم گاهی اوقات حق دارند . هر وقت که بغضی در گلو دارد یا از دست فلانی ها ناراحت است بجای گوش دادن به موزیک های لایت و ریختن اشک پشت اشک با خواندن چند کتاب خودش را آرام میکند . گاهی اوقات چند جمله قصار میخواند و مصمم تر از قبل به تلاش هر روزه اش ادامه میدهد .
برسیم به اوضاع تحصیلی او . در همان دانشگاه دولتی شهرشان رشته ای معمولی میخواند . برای کنکورش خیلی زحمت کشید ولی آن چیز که میخواست نشد . بعد از این ناکامی کفر خدا را نگفت و خودش را در اتاق مشترکش با برادر کوچکترش ، حبس نکرد و سهمیه داران را هم سیبل نکرد و خیلی آسان پذیرفت که زندگی در جریان است و زمین در حال چرخش . سعی نکرد جلوی عقربه های ساعت را بگیرد و همچنین نخواست فقط ناظر تیک تاک ساعت باشد . ترجیح داد سربالایی را بالا برود بجای آن که مسیرش را عوض کند . قلبش را از رویاهایی که قبلا ساخته بود به تدریج خالی کرد و رویاهای جدید و قابل دست یافتن را جایگزین کرد .
برخلاف تصور احتمالی شما تا الان ، آدم شاد ، مهربان و شوخ طبعی ست و از گوشه گیری بیزار است . اصولا ناراحتی اش را با نگاه های چپ چپ و زخم زبان بروز نمیدهد و سعی میکند که یا مستقیم یا به واسطه افراد نزدیک دلخوریش را به گوش طرفش برساند . برای محبت هایش دفتر و قلمی ندارد و حساب و کتابی در کار نیست . برای جواب به سوال هایی که نمیخواهد جواب دهد ، دروغ سر هم نمیکند و از جمله " برای چی میخوای بدونی " استفاده میکند . برای شکار لبخندهایش نیاز به صرف زمان زیادی نیست و فقط کافی ست در جایی حضور داشته باشید که او سرش را بالا بگیرد . معمولا زیاد چشم هایش را در روز و خارج از خانه خسته نمیکند و در خیابانها و رفت و آمد روزانه اش به طرح های کف پیاده رو و ترک های آسفالت علاقه زیادی نشان میدهد . شاید بگویید مثل بقیه آنها خجالتی و عقب مانده ست ولی او اجتماعی بودن را در مفاهیمی تعریف نکرده که سرانجامش بی سرانجامی ست . او خجالتی بودن را به اجتماعی بودن ،از نوع امروزی، ترجیح داده است .
برای برادرش همیشه وقت دارد و خیلی وقت ها کلید اشتباهی از دسته را میزند و دقیقه 90 گل میخورد تا برادرش بازی را ببرد تا مبادا برادر کوچک بخاطر بردن برادر بزرگتر آنقدر وقت از دست دهد که از درس هایش عقب بماند . اگر با باقی مانده پول از خرید فقط بتوان یک شکلات خرید که مال برادر کوچکترش است و اگر دو تا بخرد یک بار در میان ، چند روز بعدش به بهانه ای شکلات را با داداشی نصف میکند . لطف و مهربانی هایش اصلا خاص نیست و خیلی هم سخت نیست ولی آنقدر صمیمی هستند که او را زبان زد فامیل کرده و مثل چند وقت پیش که بخاطر یک سرماخوردگی یک ساعتی در بیمارستان بود همه را در زمانهای ناخوشی او مجبور به نگرانی کرده است .
هنوز هم شاید بگویید افسانه است و یا شاید مبالغه ای خنده دار . به راستی باید به حال خودمان افسوس بخوریم که این چنین زندگی برایمان غیر قابل باور و خیالی است .
خلاصه او نه کوهی را جا به جا کرد نه دست به شعبده بازی زد . فقط و فقط خودش را پیدا کرد .
اون خلاصه ای که اولش نوشته بودید آدم و به این فکر میندازه که چه موجود بی تفاوت و راکدیه ولی داستانش فرق داره... بالاخره اونم واسه زندگیش تلاش کرده !
خداییش خیلی با حال بود من که لذت بردم