بدرود

علیرضا رحمانی /// زندگیم در اتاقی به هم ریخته و شلوغ خلاصه شده است . چروکهای لباسم هر روز بیشتر و بزرگتر میشوند ولی حوصله اتو کردنشان را ندارم . هر روز تعدادی از وسایل و لوازم کوچکم در این آشفته بازار گم میشود و من به جای گشتن به دنبالش ، بیخیالش میشوم . کفشهایم دو سه ماهی هست واکس نخورده و لایه خاک ، رنگ ماشینم را خاکستری کرده است .


خیلی بی پرده سر اصل مطلب میروم . روح من خیلی وقت است در گورستانی دور افتاده دفن شده و یک مرده متحرک هستم که روزها را خیلی روزمره سپری میکنم و فقط این لاشه خسته و درمانده را از ساعت 7 صبح تا 5 بعد از ظهر در خیابانهای این کلان شهر این طرف و آن طرف میکنم و بعد که به خانه رسیدم با لیوانی چای و دو تخم مرغ به میهمانی خواب میروم . حس و حال خندیدن چند ماهی هست که با من قهر کرده است و دیدن لبخندهایم برای اطرافیانم تبدیل به‌ آرزو شده است . دیگر شرکتها برای طرحهایم سر و دست نمیشکنند و مجبورم با کلی خواهش و التماس با قیمتی معادل نصف قیمت پارسال ، طرحهایم را به خورد شرکتها بدهم . دیگر پیامهای گوشی ام را مرتب نمیکنم و هر چند هفته یک بار همه را با هم حذف میکنم . دیگر با دیدن ماشینهای گران قیمت حس حسادتم گل نمیکند و دیدن بچه های دستفروش آزارم نمیدهد . این روزها بعد از گلهای فرهاد هم دیگر بالا و پایین نمیپرم و اکثر اوقات بازیهای استقلال را هم نیبینم .

اکنون که فکر میکنم ، نمیتوانم هیچ تاریخ مشخصی برای ورود به سراشیبی زندگیم پیدا کنم . نمیدانم از کی بخت و اقبال از من روی برگرداندند و من را با تنهایی و پاکت سیگار تنها گذاشت . نمیدانم تقصیر پدر و مادرم بود یا شاید تقصیر رفیقانم . شاید تقصیر آن دختری بود که هرگز در زندگیم آفتابی نشد یا حتی تقصیر برادر بزرگترم بود که هر روز بیشتر موفقیت هایش بر سر من کوبیده میشد . شاید تقصیر خودم بود که به شانه ام اجازه دادم آغوش گرمی برای هر کس باشد یا به قلبم اجازه ندادم راز هرکسی را فاش کند . من در نردبان زندگی برای دیگران پله بودم ولی هیچ گاه خودم شانس بالا رفتن از پله ها را نیافتم . اشتباه خود من بود که اشتباهات دیگران را ندید گرفتم و خواستم به سبک کتابهای روانشاسیم زندگی کنم . یادم نبود اینجا آنقدر گرگ هست که بد بودن را یاد نگرفتند ، بلکه در ذاتشان دارند و با نصیحتها و گذشتهای من درست شدنی نیستند .

از این حرفهای تکراری بگذریم...

چقدر عضلاتم گرفته است . خستگی در جانم جاودانه شده است و سعی کردن برای نجات یافتن دیگر احمقانه است . حالا که این رگ از هم گسسته فرصتی برای جبران نیست . حداکثر یک دقیقه دیگر وقت دارم تا فکر کنم ، خاطراتم را به یاد‌آورم ، حسرت بخورم و دیگر هیچ . . . فقط و فقط یک دقیقه فرصت دارم تا برای آخرین بار با شیر آب در و دل کنم و غمهایم را با او به اشتراک بگذارم . فرصت اندک است ولی گفتنی زیاد . بی خردی من باعث شده حتی فرصت برای وصیت هم نداشته باشم . کسی که خردمندی را در کتاب پیدا کند ، نه در کف بازارهای شهر ، عاقبتش جز رگ دادن به تیغ نیست .

کم کم چشمانم سوی دیدن ندارد . احتمالا تا ثانیه هایی دیگر غش کنم و بعدش قدرت شنوایی را هم بر باد دهم . پایان تلخ برای یک زندگی بی مزه . از این بهتر نمیشود . . . نباید در این لحظه ها پشیمان شوم چرا که میخواهم لحظاتی در این چندسال اخیر آسوده باشم و لبخندی (اگرچه تلخ) بزنم . نمیدانم این صدای ضبط شده تا چند سال بعد چه بلایی سرش خواهد آمد . شاید بشود درس عبرتی برای ساده لوحانی مثل خودم ولی به شخصه دوست دارم مکتوب شود و یادگاری من به دنیای بی معرفت خودم باشد .

دیگر صدایم سخت در می آید و به تدریج باید با این جهان خون خوار خداحافظی کنم .  فقط چند لحظه تا ملاقت عزرائیل باقی ست ولی من نمیدانم به سوال " در دنیا چه کردی؟" چه پاسخی باید بدهم . اصلا پاسخی هست که من بخواهم بازگویش کنم...لعنت به این زندگی....لعنت به منی که منِ شاداب را نابود کرد و بجای قهقهه هایم بلیت آن دنیا را برایم پیش خرید کرد .  

 بدرود برای همیشه...

نظرات 1 + ارسال نظر
یک دوست جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 20:07

دوست خوبم

مطالب تو را خوانده ام . کاملا با احساس می نویسی ، ریز بین هستی و به نکاتی توجه می کنی که بخش زیادی از جوان های هم سن و سال تو به آن توجه ندارند ، درد های دور و برت را می بینی و به تصویر می کشی و با چیدن واژه های معنی دار در کنار یکدیگر اندیشه ات را به شکلی که مخاطب علاقه بدنبال کردن آن داشته باشد بیان می کنی اینها همه ویژه گی های مثبت این دست نوشته شده های شما تا به امروز بوده است .
اما روی دیگری از سکه هم هست و میل و گرایش شما به سوی نا امیدی های اجتماعی است به صورتی که سیر و سرعت شما هم در این مسیر متاسفانه در همین چند نوشته پرشتاب بوده است . حال دو حالت دارد یا
واقعا به این مطالب اعتقاد دارید که بسیار باعث تاسف است یا به عنوان مطلب می نویسید که پرشتاب می روید و پیام آور خوبی نیست

به تو دوست عزیر
تو می دانی ، ما هم می دانیم که در اطراف ما بسیار
درد است و دشواری ، انسانهایی که به اجبار با مشکلات بسیار می جنگند یا با آن کنار می آیند اما هرگز امیدشان
را از دست نمی دهند و اگر ما بخواهیم به معنی
واقعی کلمه به آنها کمک کنیم چه باید بکنیم ؟ اینکه
درد را بگویم قبول ولی آیا این کافی است ؟ نباید راه
پیشنهاد کرد ؟ چه چیزی بهتر از کاشتن بذر امید ؟

آیا شما این کار را در نوشته هایتان انجام می دهید ؟

حال از شما می خواهم در صورت امکان نیز مطالبی
بنویسید که روح امید در دل هر جوان بکارد آیا موافقید؟

برای شما در ادامه راه ـرزوی موفقیت دارم

سلام
اول ممنون از اینکه نوشته های منو خندید
دوم اینکه مطالبی که من در وبلاگم میذارم دارای هدف و جهت گیری خاصی نیست . همونطور که مطلبی مثل " هنرمند " رو گذاشتم مطالب مثل " بدرود " یا " خیلی عادی ، خیلی ساده " رو هم نوشتم و در وبلاگ قرار میدم .
در کل دید من نسبت به زندگی به هیچ وجه نا امید نیست و صرفا قصد دارم تا در وبلاگم نگاهی یک جانبه ( چه ناامید افراطی چه امیدوار افراطی) نداشته باشم .
باز هم سپاس از اینکه برای من وقت گذاشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد